شماره ٥٠٥: تو چيزي ديگري، ور نه بسي خوبان که من ديدم

تو چيزي ديگري، ور نه بسي خوبان که من ديدم
کسي ديگر نبيند اندر آنرو، آنکه من ديدم
نه امکان آنچه من ديدم که در تقرير کس گنجد
ستم چندان که من بردم، بلا چندانکه من ديدم
مگو از جنت و رضوان حکايت بيش ازين با من
که حيرانست صد جنت در آن رضوان که من ديدم
چو جويم ميوه وصلي ز روي او، خرد گويد:
عجب! گر ميوه بتوان چيد ازين بستان که من ديدم
زهي! در هجر آن جانان عذاب تن که من دارم
زهي! در عشق آن دلبر بلاي جان که من ديدم
به جان مي ماند از پاکي لب دلبر که من دارم
به مه مي ماند از خوبي رخ جانان که من ديدم
مبند، اي اوحدي، زنهار! در پويند آن مه دل
که نقصان زود خواهد يافت آن پيمان که من ديدم