شماره ٤٩٨: از آن لب چون به يک بوسه من بيمار خرسندم

از آن لب چون به يک بوسه من بيمار خرسندم
نخواهم شيشه نوش و نبايد شربت قندم
مگر يزدان به روي من در وصل تو بگشايد
و گرنه من در گيتي به روي خود فرو بندم
نشان مهر ورزيدن همان باشد که: هر ساعت
مرا چون شمع مي سوزي و من چون گل همي خندم
حديث محنت فرهاد و کوه بيستون کندن
به کار من چه مي ماند؟ که در عشق تو جان کندم
به دست ديگران مالست و اسبابست و سيم و زر
من مسکين سري دارم که در پاي تو افگندم
پسند من نخواهد بود در عقبي بغير از تو
ازين دنيا و مافيها بجز روي تو نپسندم
سگم گفتي و دلشادم بدين تشريفها، ليکن
به شرط آنکه از کويت بگويي تا: نرانندم
ز روي همچو ماه خود مده کام دلم هرگز
اگر با ديگري بيني ز روي مهر پيوندم
نه چشم و سر بپيچيدي، ز من حالم بپرسيدي
اگر گوش تو بشنيدي که: چونت آرزومندم؟
نبيني بعد ازين روزي، مرا بي عشق دلسوزي
گذشت آن کز پري رويان فراغت بود يک چندم
بياور ناي و چنگ و دف، مي صافم بنه بر کف
نشايد شد برون زين صف، که صوفي مي دهد پندم
به همراه سفر گويند تا: موقوف ننشيند
که ايشان بار مي بندد و من در بار و دربندم
مرا گر اوحدي زين پس ملامت کم کند شايد
که من تا عاشقم گوش از نصيحت ها بيا گندم