شماره ٤٩٧: مي خانه را بگشاي در، کامروز مخمور آمدم

مي خانه را بگشاي در، کامروز مخمور آمدم
نزديک من نه جام مي، کز منزل دور آمدم
شهر پدر بگذاشتم، نقشي دگر برداشتم
خود را چو ماتم داشتم، بيخود درين سور آمدم
بودم قديمي خويش تو، از مذهب و از کيش تو
منزل به منزل پيش تو، زان شاد و مسرور آمدم
درگاه و در بيگاه من، دانم بريدن راه من
کز حضرت آن شاه من، با خط و دستور آمدم
بازم جفا چندين مکن، مسکين مدان، مسکنين مکن
ابرو ز من پر چين مکن، کز پيش فغفور آمدم
هر چند بيني جوش من، فرياد نوشانوش من
يکسو منه سر پوش من، کز خلق مستور آمدم
من بر جهودان دغل، مشکل توانم کرد حل
زيرا که لوح اندر بغل، اين ساعت از طور آمدم
با آنکه کرد اين منزلم، هم صحبت آب و گلم
از نار کي ترسد دلم؟ کز عالم نور آمدم
ره پيش آن خوانم بده، آبم مبر، نانم بده
دارو و درمانم بده، زيرا که رنجور آمدم
با او روم در پيرهن، بي او نيابم در کفن
تا تو نپنداري که: من از دوست مهجور آمدم
خواهد ز روي ارتقا، رفتن برين بام بقا
ميدان که: ميخواهم لقا، چون فارغ از حور آمدم
ببريدم از ماهي چنان، با ناله و آهي چنان
وانگاه من راهي چنان، شبهاي ديجور آمدم
چون اوحدي در کوي دل، تامن شنيدم بوي دل
هر جا که کردم روي دل، فيروز و منصور آمدم