شماره ٤٩٦: بيا، بيا که ز مهرت به جان همي گردم

بيا، بيا که ز مهرت به جان همي گردم
به بوي وصل تو گرد جهان همي گردم
تو خفته اي، خبرت کي بود؟ که من هر شب
به گرد کوي تو چون پاسبان همي گردم
ملامت من بيدل مکن درين غرقاب
تو بر کناري و من و در ميان همي گردم
به پيشگاه قبول تو راه نيست، مگر
رها کني، که برين آستان همي گردم
هزار بار شدم در غم تو پير، ولي
دگر به بوي وصالت جوان همي گردم
قدم به پرسش من رنجه کن، که هر ساعت
بسان چشم خوشت ناتوان همي گردم
لبت بشارت کامي به اوحدي دادست
درين ديار به اميد آن همي گردم