شماره ٤٩٣: هر چند به کوي او ديرست که پي بردم

هر چند به کوي او ديرست که پي بردم
بسيار بگرديدم تا راه بوي بردم
تا خلق ندانندم وز چشم نرانندم
صد بار سر خود را از رشد به غي بردم
گو: دست فرو شوييد از من دو جهان، زيرا
دست از دو جهان شستم، تا دست به مي بردم
مجنون ز رخ ليلي از مرگ نينديشد
از خويش به مردم من، پس رخت بحي بردم
با شاه به شهريور تقرير توان کردن
اين زحمت دم سردي کز بهمن و دي بردم
زين سايه توان گشتن همسايه نور او
زيرا که به خورشيدش من راه به في بردم
خدمت چو نکو کردم، از خدمت آن سلطان
هم جام به جم دادم، هم تاج زکي بردم
دل در پي «لا» و «هو» گم گشت، دل خود را
از«لا» چو طلب کردم، «هو» گفت که، هي بردم!
گر محتسب شهرم تعزير کند، شايد
اکنون که به باغستان چنگ و دف و ني بردم
بهرام و زحل بگذار، از جدي و حمل بگذر
کامشب علم قطبي بر بام جدي بردم
آن بار چو اصفاهان از اوحدي آسودم
کان بار ز اصفاهان تا خانه جي بردم