شماره ٤٩٢: غافل چرايي؟ جانا، ز دردم

غافل چرايي؟ جانا، ز دردم
رحمت کن آخر بر روي زردم
خونم بريزي هر روز، چون من
داد از تو خواهم، گويي چه کردم؟
در دام حسنت جز دم نديدم
وز خوان عشقت جز خون نخوردم
نقش غمم چون بر دل نوشتي
من نامه خود در مي نوردم
خاک نسيمت گردم به زاري
باشد که آرد پيش تو گردم
اي باد مشکين، گر مي تواني
بويي بياور زان باغ وردم
تا ديده من ديد آن صنم را
گر اوحدي را، ديدم نه مردم