شماره ٤٨٨: اي که رفتي و نرفتي نفسي از يادم

اي که رفتي و نرفتي نفسي از يادم
خاک پاي تو چو گشتم چه دهي بر بادم؟
پس ازين پيش من از جور مکن ياد، که من
تا غلام تو شدم زين دگران آزادم
چند پرسي تو که: از عشق منت حاصل چيست؟
حاصل آنست که از تخت به خاک افتادم
کردم انديشه خود: مصلحت آنست که من
بر کنم دل ز تو، ورنه بکني بنيادم
آهنينست دلت ورنه ببخشي بر من
چون ببيني که ز غم در قفس فولادم
از دل سخت تو آن روز من آگاه شدم
که جگر خسته بديدي و ندادي دادم
مکن، اي ماه، جفا بر تن من، کز غم تو
اوحدي وار به خورشيد رسد فريادم