شماره ٤٨٦: خود را ز بد و نيک جدا کردم و رفتم

خود را ز بد و نيک جدا کردم و رفتم
رستم ز خودي، رخ به خدا کردم و رفتم
آن نفس به همي، که گرفتار علف بود
او را چو خران سر به چرا کردم و رفتم
کام همگان محنت و ناکامي من بود
کم گفتم و آن کام فدا کردم و رفتم
هر فرض که از من به همه عمر قضا شد
در يک رکعت جمله قضا کردم و رفتم
هر قرض که در گردن من بود ز غيري
از خون دل و ديده ادا کردم و رفتم
روي همگان چونکه به محراب ريا بود
من پشت برين روي و ريا کردم و رفتم
پاي دلم از هر هوسي سلسله اي داشت
از پاي دل آن سلسله وا کردم و رفتم
تن را به نم چشم فرو شستم و شد پاک
دل را به غم عشق دوا کردم و رفتم
ديدم که: دل اوحدي اين جا بگرو بود
او را به دل خويش رها کردم و رفتم