شماره ٤٨٥: چو دل در ديگري بستي نگاهش دار، من رفتم

چو دل در ديگري بستي نگاهش دار، من رفتم
چو رفتي در پي دشمن، مرا بگذار، من رفتم
پس از صد بار جانم را که سوزانيده اي از غم
چو با من در نميسازي، مساز، اينبار من رفتم
کشيدم جور و ميگفتم: ز وصلت برخورم روزي
چو از وصل تو دشمن بود برخوردار، من رفتم
ز پيش دوستان رفتن نباشد اختيار دل
بنالم، تا بداند خصم: کز ناچار من رفتم
چو دل پيش تو ميماند گواهي چند برگيرم:
کزين پس با دل گمره ندارم کار، من رفتم
ترا چندين که با من بود ياري، بندگي کردم
چو دانستم که غير از من گرفتي يار، من رفتم
بخواهم رفتن از جور تو من امسال و مي دانم
که از شوخي چنان داني که از پيرار من رفتم
مرا گفتي که: غمخوار تو خواهم شد بدلداري
نگارا، بعد ازينم گر تويي غمخوار، من رفتم
ندارد اوحدي با من سر رفتن ز کوي تو
تو او را يادگار من نگه مي دار، من رفتم