شماره ٤٨٣: شب دوشينه در سوداي او خفتم

شب دوشينه در سوداي او خفتم
از آن امروز با تيمار و غم جفتم
زمن هر چند سر مي پيچد آن دلبر
اگر دستم رسد در پاي او افتم
چو چين زلف او آشفته شد حالم
خطا کردم که: با زلفش برآشفتم
ازان کرد آشکارا ديده راز من
که راز خويش را از ديده ننهفتم
ببيند بد سگالان اندر افتادم
که پند نيک خواه خويش نشنفتم
به بوي آنکه چشمم روي او بيند
به مژگانهاش خاک آستان رفتم
دل او باد پندارد حکايت ها
کز آب ديده با باد صبا گفتم
ازان روزي که ديدم زلف شبرنگش
حرامست ار شبي بي ياد او خفتم
چو چشم اوحدي زان گوهر افشان شد
زبان او، که در وصل او سفتم