شماره ٤٨٠: چو بر سفينه دل نقش صورت تو نبشتم

چو بر سفينه دل نقش صورت تو نبشتم
حکايت دگران سر به سر زياد بهشتم
اگر چه نام مرا دور کرده اي تو ز دفتر
به نام روي تو صد دفتر نياز نبشتم
ز شاخ وصل تو دستم نداد ميوه شيرين
مگر که دانه اين ميوه تلخ بود، که کشتم
اگر چه موي شکافي همي کنم ز معاني
به اعتماد تو يکسر پلاس بود،که رشتم
به خاک پاي تو کز دامن تو دست ندارم
و گر ز قالب پوسيده کوزه سازي و خشتم
اگر تو روي نخواهي نمود روز قيامت
به دوزخم بر ازين ره، که من نه مرد بهشتم
سرشک ديده چنان ريخت اوحدي ز فراقت
کز آب ديده او خاک ره به خون بسرشتم