شماره ٤٧٨: من از ديوانگي خالي نخواهم بود تا هستم

من از ديوانگي خالي نخواهم بود تا هستم
که رويت ميکند هشيار و بويت ميکند مستم
صدم دشمن به شمشير ملامت خون همي ريزد
کدامين را توانم زد؟ که نه تيرست و نه شستم
سر خود را فدا کردم گل يک وصل ناچيده
نميدانم چه خارست اين که من در پاي خود جستم؟
غم و اندوه در عشقش فراوانم به دست آيد
همين صبرست و تن داري، که کمتر مي دهد دستم
خبر دارم: نيايد گفت از آيين وفاداري
اگر با ياد روي او خبر دارم که من هستم
به عهد دست سيمينش تو خاموشي مجوي از من
کزين دستم که مي بيني به صد فرياد از آن دستم
بسان اوحدي روزي در آويزم به زلف او
گرش بوسيدم آسودم، ورم کشتند خود رستم