شماره ٤٧٦: صنما، به دلنوازي نفسي بگير دستم

صنما، به دلنوازي نفسي بگير دستم
که ز ديدن تو بي هوش و ز گفتن تو مستم
دل من به دام عشق تو کنون فتاد و آنگه
تو در آن، گمان که: من خود ز کمند عشق جستم
دل تنگ خويشتن را به تو مي دهم، نگارا
بپذير تحفه من، که عظيم تنگ دستم
خجلم که بر گذشتي تو و من نشسته، يارب
چو تو ايستاده بودي، به چه روي مي نشستم؟
به مؤذن محلت خبري فرست امشب
که به مسجدم نخواند، چو ترا همي پرستم
چه سلامها نبشتم بتو از نيازمندي!
مگرت نمي رسانند چنانکه مي فرستم؟
اگرت رميده گفتم، نشدم خجل، که بودي
و گرم ربوده گفتي، نشدي غلط که هستم
به دو ديده خاک پاي تو اگر کسي برويد
به نياز من نباشد، که برت چو خاک پستم
تو به ديگران کني ميل، چو من چگونه باشي؟
که ز ديگران بديدم دل خويش و در تو بستم
دلم از شکست خويشت خبري چو داد، گفتي؟
دل اوحدي چه باشد؟ که هزار ازين شکستم