شماره ٤٧٥: اي زاهد مستور، زمن دور، که مستم

اي زاهد مستور، زمن دور، که مستم
با توبه خود باش، که من توبه شکستم
زنار ببندي تو و پس خرقه بپوشي
من خرقه پوشيده به زنار ببستم
همتاي بت من به جهان هيچ بتي نيست
هر بت که بدين نقش بود من بپرستم
فرداي قيامت که سر از خاک برآرم
جز خاک در او نبود جاي نشستم
دست من و دامان شما، هر چه ببينيد
جز حلقه آن در، بستانيد ز دستم
بر گرد من ار دانه و داميست عجب نيست
روزي دو، که مرغ قفس و ماهي شستم
در سر هوس اوست، به هر گوشه که باشم
در دل طرب اوست، به هر گونه که هستم
بارم نتوان برد، که مسکين و غريبم
خوارم نتوان کرد که افتاده و پستم
باشد سخنم حلقه به گوش همه دلها
چون حلقه به گوش سخن روز الستم
پنهان شدم از خلق وز خلق خلق او
خلقم چو بديدند و بجستند بجستم
دوش اوحدي از زهد سخت گفت و من از عشق
القصه، من از غصه او نيز برستم