شماره ٤٧٣: تا دل اندر پيچ آن زلف به تاب انداختم

تا دل اندر پيچ آن زلف به تاب انداختم
جان خود در آتش و تن در عذاب انداختم
خود زماني نيست پيش ديده من راه خواب
بس که اين توفان خون در راه خواب انداختم
تا نپنداري که ديدم تا برفتي روي ماه
يا به مهر دل نظر بر آفتاب انداختم
از شتاب عمر مي ترسد دل من، خويش را
زان بجست و جوي وصل اندر شتاب انداختم
بود خود در عشق تو هم سينه ريش و دل کباب
ديگر از هجرت نمکها بر کباب انداختم
شکر کردم تا در آتش ديدم اين دل را چنين
زانکه مي پنداشتم کين دل به آب انداختم
چون نه مرد آن دهانم، با لب شيرين تو
اوحدي را در سؤال و در جواب انداختم