شماره ٤٧١: فاش گشت آن ماجري، کز مرد و زن پوشيده ام

فاش گشت آن ماجري، کز مرد و زن پوشيده ام
سر به سر گفتند آن کو تن به تن پوشيده ام
دوست تا احوال ما بشنيد رحمت کرد و لطف
خود حديثي گفتني بود اين که من پوشيده ام
چون مرا خاموش بيني از شکيبايي، بدانک
نالهاي سر به مهر اندر دهن پوشيده ام
قالب و قلبم خيالي در خيالي بيش نيست
خود ندانم بر چه چيز اين پيرهن پوشيده ام؟
ياد او را بر دل و دل را به جان پيوسته ام
مهر او در جان و جان اندر بدن پوشيده ام
من که از دشمن سخن گويم، تامل کن که چون
ماجراي دوست را زير سخن پوشيده ام؟
اوحدي، گر دوست خنجر ميکشد دستش مگير
گو: بزن، کز بهر شمشيرش کفن پوشيده ام