شماره ٤٧٠: من چو همين حرف الف ديده ام

من چو همين حرف الف ديده ام
حرف دگر زان نپسنديده ام
هر چه نه از پيش الف شد روان
همچو الف بر همه خنديده ام
هيچ ندارد الف عاشقان
هيچ ندارم، که نترسيده ام
چون ز الف شد همه حرفي پديد
من همه ديدم، چو الف ديده ام
چون بهم آمد الفي، راست شد
هر نقطي کز همگان چيده ام
پيش الف بسکه فتادم چو با
ها شدم، از بسکه بغلتيده ام
ها چو شود راست چه باشد؟ الف
گفته شد آن حرف که پوشيده ام
بوسه زدم پاي الف را ولي
دست خودم بود که بوسيده ام
من الف وصلم و جز نام وصل
هر چه بگفتند بنشنيده ام
پر بنوشتند ولي ياد من
هيچ نکردند و نرنجيده ام
زان خط و زان نقطه نشان کس نداد
جز الف، از هر که بپرسيده ام
پاي و سرم در حرکت گم که شد
هم به سکونيست که ورزيده ام
چون الف از عشق بگشتم به سر
وز سر اين عشق نگرديده ام
گر نه غلام الفم، همچو لام
در الف از بهر چه پيچيده ام؟
چون الف صدر نشين اوحديست
بي سخن او به چه ارزيده ام؟