شماره ٤٦٨: من درين شهر پاي بند توام

من درين شهر پاي بند توام
عاشق قامت بلند توام
مرده آن دهان چون پسته
کشته آن لب چو قند توام
مي دواني و مي کشي زارم
چون بديدي که در کمند توام
اي هلاک دلم پسنديده
دولتي باشد از پسند توام
گذري مي کن، ار طبيب مني
آتشي مي نه، ار سپند توام
گو: رفيقان سفر کنند که من
نتوانم، که پاي بند توام
ز اوحدي باز پرس حال، که من
تا چه غايت نيازمند توام؟