شماره ٤٦٣: مستم از باده مهر تو، مرا مست مهل

مستم از باده مهر تو، مرا مست مهل
رفتم از دست، دمي دست من از دست مهل
دل ز شوق مي لعل توچو خون شد مپسند
پشتم از بار غم هجر تو بشکست، مهل
باز مي بينم همدست رقيبان شده اي
گر از آن دست نه اي کارم ازين دست مهل
چون نداري گل وصلم، به کفم خار جفا
گر غم هجر تو اندر جگرم خست، مهل
گر خدنگي زند آن غمزه جادو مگذار
ور خطايي کند آن نرگس سرمست مهل
دل به نزد تو فرستادم و گفتي: بس نيست
اوحدي را ز جفا همچو زمين پست مهل