شماره ٤٥٤: ديوانه مي شد از غم او گاه گاه دل

ديوانه مي شد از غم او گاه گاه دل
زان بستم اندر آن سر زلف سياه دل
دل را درين حديث ملامت نمي کنم
اين جرم ديده بود،ندارد گناه دل
دل خسته ام ولي نتوان رفت هر نفس
پيش رخ چو آينه او؟ که: آه دل!
بسيار مي کشد به زنخدان او دلم
اي سينه، همتي، که نيفتد به چاه دل
اي ديده، مردمي کن و چشمي به راه دار
آخر نه هم به قول تو گم کرده راه دل؟
جانا، چو زلف با دل شوريده بد مشو
داني که: هست روي ترا نيک خواه دل؟
گر شمع صورت تو نگشتي دليل جان
هرگز به کوي عشق نمي برد راه دل
در جهان نهاد مهر ترا اوحدي، مگر
ترسد از آنکه راز ندارد نگاه دل؟