شماره ٤٥٣: نگفتم: کين چنين زودت به جان اندر بکارم دل؟

نگفتم: کين چنين زودت به جان اندر بکارم دل؟
کشي از خط مهرم سر، کني از غم فگارم دل
دلم ار خواستي، جانا، به حجت ميدهم خطي
کزان تست جان من، گرت فردا نيارم دل
نهم جان بر سر دل، چون دلم را ياد فرمودي
که تا در تحفه آوردن نباشد شرمسارم دل
دلم تنگست، از آن چندين تعاون ميکنم، ورنه
فداي خاک پاي تست، اگر باشد هزارم دل
اگر چشم تو اين معني به زاري گوش ميکردي
برين صورت چرا بودي نزارم چشم و زارم دل؟
چو گفتم: در ميان تو بپيچم چو کمر دستي
شدي در تاب و دربستي به زلف تابدارم دل
دلم را پار برد آن زلف و زان امسال واقف شد
چون امسال آشنا ميشد، چرا ميبرد پارم دل؟
چو در سيل زنخدانت کشيدم دست بوسيدن
کشيدي از کفم دست و کفايندي چو مارم دل
اگر بر آسمان باشي بزير آرم چو مهتابت
دمي کندر دعاي شب بر آن بالا گمارم دل
نخواهي ياد فرمودن ز حال اوحدي، ليکن
ز من ياد آوري، دانم، که پيشت ميگذارم دل
به جان پرورده ام دل را ز بهر کار عشق تو
چو گشتي فارغ از کارش نمي آيد به کارم دل