شماره ٤٥٢: من نخواهم برد جان از دست دل

من نخواهم برد جان از دست دل
اي مسلمانان، فغان از دست دل
سينه ميسوزد نهان از جور چشم
ديده ميگريد روان از دست دل
اي رفيقان، چون ننالم؟وانگهي
بر تنم باري چنان از دست دل
هر که از دستان دل غافل شود
زود گردد داستان از دست دل
جاوداني ديده اي بايد مرا
تا بگريم جاودان از دست دل
جانم اندر تاب و دل در تب فتاد
اين ز دست چشم و آن از دست دل
گفته بودم: پاي در دامن کشم
وين حکايت کي توان؟ از دست دل
قوت پايي ندارد اوحدي
تا نهد سر در جهان از دست دل