شماره ٤٥١: گفتم: ز درد عشق تو گشتم چنين به حال

گفتم: ز درد عشق تو گشتم چنين به حال
گفتا: منم دواي تو از درد من منال
گفتم: شبم چو سال شد از بار هجر تو
گفتا: به وصل روز کنم اين شب چو سال
گفتم که: با تو نيست مجال حکايتي
گفتا: چو من رضا دهم آسان شود مجال
گفتم: دلم به وصل تو تعجيل مي کند
گفتا: ز من به صبر توان يافتن وصال
گفتم: به شام روي تو ديدن مبارکست
گفتا که: بامداد مبارک ترم به فال
گفتم که: هيچ گوش نکردي به قول من
گفتا که: هيچ کار نيايد ز قيل و قال
گفتم که: ابروي تو نشان مي دهد بعيد
گفتا: نشان عيد بود ديدن هلال
گفتم: چه دامها که تو داري ز بهر من!
گفتا که: دام من نه که زلفست و دانه خال؟
گفتم که: بوسه اي دوسه بر من حلال کن
گفتا که: بي بها نتواند شدن حلال
گفتم: ز مويه شد تن مسکين من چو موي
گفتا: ز ناله نيز بخواهي شدن چو نال
گفتم که: پايمال فراق توام چرا؟
گفتا: ازان سبب که نداري به دست مال
گفتم: ترا نيافت به شوخي کسي نظير
گفتا: مرا نديد به خوبي کسي مثال
گفتم: سؤال من به جهان وصل روي تست
گفتا که: نيست ممکن ازين خوبتر سؤال
گفتم که: چاره نيست مرا در فراق تو
گفتا که: چاره تو شکيبست و احتمال
گفتم: شبي خيال تو نزديک من رسيد؟
گفت: اوحدي، به خواب توان ديدن اين خيال