شماره ٤٤٩: ما به ابد مي بريم عشق ترا از ازل

ما به ابد مي بريم عشق ترا از ازل
در همه عالم که ديد عشق چنين بي خلل؟
از سر من شور تو هيچ نيايد برون
گر چه سر آيد زمان ور چه در آيد اجل
هيچ کسم، گر بدل بر تو گزينم به دل
هيچ کسي خود بدل بر تو گزيند بدل؟
شمع لبت را بديد، مهر گرفت از عقيق
موم دهانت بديد مهر گرفت از عسل
راهرو عقل را زلف تو دارالامان
کار کن روح را لطف تو بيت العمل
بوده ز جور تو ما در همه وقتي زبون
گشته به مهر تو ما در همه گيتي مثل
ماه شبستان تو مورچه وتخت جم
وصل تو و جان ما يوسف و سيم دغل
زلف تو تن را نوشت سوره نون بر ورق
قد تو دل را نهاد لوح الف در بغل
چشم مرا از لبت نيست گزيري که، هست
لعل لبت را شکر، چشم سرم را سبل
فوت نشد نکته اي از کشش و از جسش
با لب و زلف ترا مرتبه عقد و حل
اوحدي از دير باز فتنه تست، اي غزال
تا نشود نااميد زود نيوش اين غزل