شماره ٤٤٦: ز حسن تو پيدا شد آيين عشق

ز حسن تو پيدا شد آيين عشق
خرد را لبت کرد تلقين عشق
برين رقعه ننهاد شاهي قدم
که ماتش نکردي به فرزين عشق
ازين بيشه شيري نيامد برون
که او را نکشتي به زوبين عشق
ز بهر شکاردل خستگان
بر اسب بلا بسته اي زين عشق
کسي با خيالت نخسبد دمي
که بر وي نخوانند ياسين عشق
برين آستان دعوت هيچ کس
نگررد روا جز به آيين عشق
من آن باد را خاک خواهم شدن
که بوي تو مي آرد از چين عشق
تو اي عالم شهر، اگر عاقلي
سکونت مجوي از مجانين عشق
گر اين خلق هر کس به ديني روند
مباد اوحدي را بجز دين عشق