شماره ٤٤٤: گفتم: به چابکي ببرم جان ز دست عشق

گفتم: به چابکي ببرم جان ز دست عشق
خود هيچ ياد و هوش نياورد مست عشق
صد گونه مرهم ار بنهي سودمند نيست
آنرا که زخم بر جگر آمد ز شست عشق
گفتيم: دل ز عشق بپرداختيم و خود
هر روز بيش مي شود اين جا نشست عشق
هر چند سر کشيدم ازين عشق سالها
هم زير پاي کرده مرا زور دست عشق
ايزد مگر به لطف خلاصي دهد، که راه
بيرون نمي بريم ز ديوار بست عشق
اي نيک خواه عافيت انديش خير گوي،
زين پس مکن نصيحت محنت پرست عشق
پرسيده اي که: باده خورد اوحدي؟ بلي
خوردست باده، ليک ز جام الست عشق