شماره ٤٤٣: مردي به هوش بودم و خاطر بجاي خويش

مردي به هوش بودم و خاطر بجاي خويش
ناگاه در کمند تو رفتم به پاي خويش
صدبار گفته ام دل خود را بدين هوس:
کاي دل به قتل خويشتني رهنماي خويش
وقتي علاج مردم بيمار کردمي
اکنون چنان شدم که ندانم دواي خويش
باشد بجاي خويش اگرم سرزنش کني
تا پيش ازين چرا ننشستم بجاي خويش؟
پيش تو نيست روي سخن گفتنم، مگر
بر دست قاصدي بفرستم دعاي خويش
گو: بوسه اي بده، لبت ار مي کشد مرا
باري گرفته باشم ازو خون بهاي خويش
اي اوحدي، چو همت او بر هلاک تست
شرط آن بود که سعي کني در فناي خويش