شماره ٤٤٠: با يار بي وفا نتوان گفت حال خويش

با يار بي وفا نتوان گفت حال خويش
آن به که دم فرو کشم از قيل و قال خويش
من شرح حال خويش ندانم که چيست خود؟
زيرا که يک دمم نگذارد به حال خويش
آنرا که هست طالع ازين کار، گو: بکوش
ما را نبود بخت و گرفتيم فال خويش
اي دل، نگفتمت که: مخواه از لبش مراد؟
ديدي که: چون شکسته شدي از سؤال خويش؟
اي بي وفا، ز عشق منت گر خبر شود
دانم که شرمسار شوي از فعال خويش
چندان مرو، که من به تامل ز راه فکر
نقش تو استوار کنم در خيال خويش
جد ترا، اگر ز جمالت خبر شود
اي بس درودها که فرستد به آل خويش!
ما را به خويش خوان و بر خويش بارده
باشد که بعد ازين برهيم از ضلال خويش
اي اوحدي، مقيم سر کوي يار باش
گر در سراي دوست نيابي مجال خويش