شماره ٤٣٣: نيست عيب ار دوست مي دارم منش

نيست عيب ار دوست مي دارم منش
با چنان رويي که دارد دشمنش؟
دشمن از دستم گريبان گو: بدر
من نخواهم داشت دست از دامنش
از دري کندر شود ماهي چنين
مهر گو: هرگز متاب از روزنش
کس نميخواهم که گردد گرد او
تا گذار باد بر پيراهنش
آه من گر خود بسوزد سنگ را
باد باشد با دل چون آهنش
عشق را با عقل اگر جمع آورند
سالها با هم نکوبد هاونش
آنکه جز گردنکشي با من نکرد
گر بميرم خون من در گردنش
گر نسوزد بر منش دل عيب نيست
مرده ما خود نيرزد شيونش
اوحدي، با يار گندم گون اگر
ميل داري، خوشه چين از خرمنش