شماره ٤٣١: ديده گر لايق آن نيست که منزل کنمش

ديده گر لايق آن نيست که منزل کنمش
چاره اي نيست بجز جاي که در دل کنمش
ساربانا، شتر دوست کدامست؟ بدار
تا زمين بوس رخ و سجده محمل کنمش
آفتاب ار چه به رخسار جهانگيري کرد
نتوانم که بدان چهره مقابل کنمش
مي زنم بر سر خود دست به خون آلوده
چون مدد نيست که در گردن قاتل کنمش
دلبرا، مهر تو چون در دل من مهر گرفت
چون توانم که بر اندازم و باطل کنمش؟
مشکلاتي که ز زلف تو مرا پيش آمد
تو مپندار که تا حل نکني حل کنمش
دست خود ميگزم از حيف و ببوسم بسيار
گر شبي در بر و دوش تو حمايل کنمش
دل، که ديوانه زنجير سر زلف تو شد
اي پريچهره، نگويي: به چه عاقل کنمش؟
اوحدي گر ز تو رنجي بکشد باکي نيست
تا رياضت نکشد چون به تو واصل کنمش؟