شماره ٤٢٧: درين همسايه شمعي هست و جمعي عاشق از دورش

درين همسايه شمعي هست و جمعي عاشق از دورش
که ما صد بار گم گشتيم همچون سايه در نورش
وجود بيدلان پست از سواد چين زلف او
روان عاشقان مست از فريب چشم مخمورش
به ايامي نمي شايد ز بامي روي او ديدن
خنک چشمي که مي بيند دمادم روي منظورش!
بهشتي را که ميگويند باور ميکنم، ليکن
دلم باور نمي دارد کزو بهتر بود حورش
سرايي کين چنين ياري درو يابند، صد جنت
غلام سقف مرفوعست و خاک بيت معمورش
به جور حاسدان نتوان حذر کردن ز عشق او
کسي کو انگبين جويد، چه باک از بيم زنبورش؟
ز عشق آن پري بر من چو رحمت ميبري زين پس
گرت حلوا به دست افتد بياور پيش محرورش
کلام اوحدي سريست روحاني، که در عالم
بخواهد ماند جاويدان سواد رق منشورش
ز راز عاشقي دورند و رمز عاشقي غافل
گروهي کندرين معني نمي دارند معذورش