شماره ٤٢٦: چنين که بسته شدم باز من به زلف چو بندش

چنين که بسته شدم باز من به زلف چو بندش
خلاص من متصور کجا شود ز کمندش؟
به رنگ چهره او گر نگه کند گل سوري
ز شرم سرخ برآيد، ز خوي گلاب برندش
چه آب در دهن آيد نبات را ز لب او؟
اگر به کام رسد ذوق آن لبان چو قندش
ز بهر چشم بدانش به نيک خواه بگويم
که: بامداد بخوري بکن ز عود و سپندش
ستمگرا، دل هر کس که مبتلاي تو گردد
به عقل باز نيارد دگر نصيحت و پندش
فگنده ام دل خود را چو خاک بر سر راهت
که بگذري و مشرف کني به نعل سمندش
ز دور مي نگر، اي اوحدي، که ديرتر افتد
به دست کوته ماه ميوه درخت بلندش