شماره ٤٢٥: جفت شاديست بعيد، آنکه تو داري شادش

جفت شاديست بعيد، آنکه تو داري شادش
مقبل آنست که آيي به مبار کبادش
دلم از شوق تو شب تا به سحر نعره زنان
تو چنان خفته که واقف نه اي از فريادش
از من خسته لب لعل تو دل خواسته بود
کام دل تا ندهد دل نتوانم دادش
آدمي بايد و حواي دگر دوران را
که دگر مثل تو فرزند ببايد زادش
تن من شد ز تمناي سر کوت چو خاک
وقت آنست که همراه کنم با بادش
دوستي را که مه وصال به انديشه تست
کي توان گفت که: يک روز مي آور يادش؟
در دل آن خانه که کردم به وفاي تو بنا
موج توفان قيامت نکند بنيادش
اوحدي، با غم شيرين دهنان زور مکن
کين نه کوهيست که سوراخ کند فرهادش
آهنين پنجه اگر کوه ز جا برگيرد
نکند فايده بر سنگدلان پولادش