شماره ٤٢٤: سخت زيبا دلبرست او، چشم بد دور از رخش

سخت زيبا دلبرست او، چشم بد دور از رخش
ماه را ماند که مي تابد همي نور از رخش
اين پريوش را اگر فردا به فردوس آورند
رخ چو بنمايد، خجل گردد بسي حور از رخش
گر به بستان آيد آن گل چهر با اين غنج و ناز
گل بماند در حجاب و غنچه مستور از رخش
آيت نصرة بسي خوانم، که از راه وصال
باز گردد لشکر اميد منصور از رخش
همچو من در هجر جانان دور باد از کام دل
آنکه مي دارد مرا بي موجبي دور از رخش
آنچه مقدور من بيچاره بود، از جان و دل
رفت بر باد و نشد يک بوسه مقدور از رخش
دست گيرد اوحدي را بي شک، ار دستان او
داستاني باز گويد پيش دستور از رخش