شماره ٤٢٣: نسپردم از خرابي دل خود به چشم مستش

نسپردم از خرابي دل خود به چشم مستش
ور زانکه مي سپردم در حال مي شکستش
نقاش دوربين را از دست بر نيايد
نقش دگر نهادن پيش نگار دستش
کي در کنارم آيد؟ چو زان ميان لاغر
در چشم من نيايد غير از کمر، که بستش
هر کس که ديد روزي از دور صورت او
نزديک دوربينان دورست باز رستش
در سالها نيايد روزي به پرسش ما
ور ساعتي بيايد يک دم بود نشستش
جز روي او نباشد قنديل شب نشينان
جز کوي او نباشد محراب بت پرستش
ني، پاي بر نياورد از دامش اوحدي، کو
سر نيز بر نياورد از نيستي که هستش