شماره ٤١٨: به رخ شمع شبستانم تويي بس

به رخ شمع شبستانم تويي بس
به قامت سرو بستانم تويي بس
نهان بودي زما، پيداستي باز
کنون پيدا و پنهانم تويي بس
من و ما و دل و جان و سر و مال
همه کفرست، ايمانم تويي بس
اگر در دل کسي بود، آن ندانم
ميان نقطه جانم تويي بس
گر از خود ديگري گويد، من از تو
همي گويم، که برهانم تويي بس
مرا پرسند: کز دانش چه داني؟
چه دانم؟ هر چه ميدانم تويي بس
ز گل رويان اين عالم که هستند
من آن مي جويم و آنم تويي بس
نميدانم که دردم را سبب چيست؟
همي دانم که: درمانم تويي بس
درين راه اوحدي را رهبري نيست
دليل اين بيابانم تويي بس