شماره ٤١٦: در ضمير ما نميگنجد بغير از دوست کس

در ضمير ما نميگنجد بغير از دوست کس
هر دو عالم را به دشمن ده، که ما را دوست بس
ياد ميدار آنکه: هستي هر نفس با ديگري
اي که بي ياد تو هرگز بر نياوردم نفس
ميروي چون شمع و خلقي از پس و پيشت روان
ني غلط گفتم، نباشد شمع را خود پيش و پس
غافلست آنکو به شمشير از تو مي پيچد عنان
قندرا لذت مگر نيکو نميداند مگس؟
کويت از اشکم چو دريا گشت و ميترسم از آنک
بر سر ايند اين رقيبان سبکبارت چو خس
يار گندم گون بما گر ميل کردي نيم جو
هر دو عالم پيش چشم ما نمودي يک عدس
خاطرم وقتي هوس کردي که: بيند چيزها
تا ترا ديدم، نکردم جز به ديدارت هوس
ديگران را از عسس گر شب خيالي در سرست
من چنانم کز خيالم باز نشناسد عسس
اوحدي، راهش به پاي لاشه لنگ تو نيست
بعد ازين بنشين که گردي بر نخيزد زين فرس