شماره ٤٠٧: يار ار نمي کند به حديث تو گوش باز

يار ار نمي کند به حديث تو گوش باز
عيبي نباشد، اي دل مسکين، بکوش باز
چون پيش او ز جور بنالي و نشنود
درمانت آن بود که بر آري خروش باز
هر گه که پيش دوست مجال سخن بود
رمزي سبک در افکن و مي شو خموش باز
اي باد صبح، اگر بر آن بت گذر کني
گو: آتشم منه، که در آيم به جوش باز
حيران از آن جمال چنانم که بعد ازين
گر زهر مي دهي نشناسم ز نوش باز
گفتي به دل که: صبر کن، او بي قرار شد
دل را خوشست با سخنانت به گوش باز
خواهم بر آستان تو يک شب نهاد سر
آن امشبست گر نبرندم به دوش باز
چون سعي ما به صومعه سودي نمي کند
زين پس طواف ما و در مي فروش باز
گر اوحدي به هوش نيايد شگفت نيست
مست غم تو ديرتر آيد به هوش باز