شماره ٤٠٥: منم غريب ديار تو، اي غريب نواز

منم غريب ديار تو، اي غريب نواز
دمي به حال غريب ديار خود پرداز
بهر کمند که خواهي بگير و بازم بند
به شرط آنکه ز کارم نظر نگيري باز
گرم چو خاک زمين خوار مي کني سهلست
چو خاک مي کن و بر خاک سايه مي انداز
درون سينه دلم چون کبوتران بتپد
چه آتشست که در جان من نهادي باز؟
هواي قد بلند تو مي کند دل من
تو دست کوته من بين و آرزوي دراز!
بر آستين خيالت همي دهم بوسه
بر آستان وصالت مرا چو نيست جواز
هزار ديده به روي تو ناظرند و تو خود
نظر به روي کسي بر نمي کني از ناز
اگر بسوزدت، اي دل، ز درد ناله مکن
دم از محبت او مي زني، بسوز و بساز
حديث درد من، اي مدعي، نه امروزست
که اوحدي ز ازل بود رند و شاهد باز