شماره ٤٠٤: من بدين خواري و اين غربت از آن راه دراز

من بدين خواري و اين غربت از آن راه دراز
به تمناي تو افتاده ام، اي شمع طراز
آمدم تا به در خانه سلامت گويم
به ملامت ز سر کوچه کجا گردم باز؟
گر چه در شهر ترا هم نفسان بسيارند
نفسي نيز به احوال غريبان پرداز
آز بسيار به ديدار تو دارد دل ما
تا بر ما ننشيني ننشيند آن آز
نازنينا، رخ خوبت به دعا خواسته ام
مي نماي آن رخ آراسته و مي کن ناز
سر مپيچان، که به رخسار تو داريم اميد
رخ مپوشان، که به ديدار تو داريم نياز
در نماز همه گر زانکه حضوري شرطست
بي حضور تو نشايد که گزارند نماز
مشکل اينست که: هر موي تو در دست دليست
ورنه چون موي تو اين کار نمي گشت دراز
راز شبهات بکس چون بتوان گفت؟ که ما
روزها شد که بخود نيز نگفتيم اين راز
من خود از دام تو دل را برهانم روزي
گر تو در دام من افتي نرهانندت باز
مردمان گر چه درين شهر فراوان داري
اوحدي را به خداوندي خود هم بنواز