شماره ٤٠٣: صاحب روي خوب و زلف دراز

صاحب روي خوب و زلف دراز
نه عجب گر به عشوه کوشد و ناز
آنکه زلفش به بردن دل خلق
دام سازد، کجا شود دمساز؟
خفته در خواب خوش کجا داند؟
که شب ما چه تيره بود و دراز!
آتش دل، که من بپوشيدم
فاش کرد آب ديده غماز
دل سوزان اگر چه صبر کند
اشک ريزان به خلق گويد راز
هر که او گفت: دل به خوبان ده
گفته باشد که: دل به چاه انداز
چه دل نازنين بدين ره رفت
که ازيشان يکي نيامد باز؟
اي که جمعي، ترا چه سوز بود؟
شمع داند حديث گرم و گداز
صنما، قبله مني به درست
دلبرا، عاشق توام به نياز
زان ما شو، که درد دل باشد
هجر تنها و وصل با انباز
زاغ ما در چمن شود، مشنو
که: برآيد ز بلبلي آواز
نيست جز آتش دل محمود
گذر باد بر وجود اياز
گر تو محراب هر کسي باشي
ما به جاي دگر بريم نماز
ناتوان توايم و مي داني
ساعتي، گر توان، بما پرداز
دولتي چند روزه باشد حسن
تو بدين حسن چند روزه مناز
دل ما را به وصل خود خوش کن
اوحدي را به لطف خود بنواز