شماره ٤٠١: صنما، بي تو مرا کار به جان آمده گير

صنما، بي تو مرا کار به جان آمده گير
دلم از درد فراقت به فغان آمده گير
دل شوريده ز هجر تو به جان مي آيد
جان سرگشته ز هجرت به دهان آمده گير
زان زنخدان چو سيب تو بده يک بوسه
وآنگه از باغ تو سيبي به زيان آمده گير
خلق گويند که: حال تو بر دوست بگوي
حال خود گفته و بر دوست گران آمده گير
آرزوي تو گر آنست که: من کشته شوم
آن چنان کارزوي تست چنان آمده گير
گفته اي: اوحدي آن به که ز پيشم برود
رفته از پيش تو و باز دوان آمده گير