شماره ٤٠٠: گر چه دورم، نه صبورم ز تو، اي بدر منير

گر چه دورم، نه صبورم ز تو، اي بدر منير
دور بادا! که کند صبر ز ياد تو ضمير
دلم آخر ز تو چون صبر تواند؟ کاول
گلم از خاک سر کوي تو کردند خمير
چشم ازان غمزه و رخسار بنتوانم دوخت
اگرم غمزه و چشم تو بدوزند به تير
سر فدا کردم و جان مي دهم و دل برتست
جگرم نيز مکن خون، که نکردم تقصير
نکنم قصه زلفت،که حديثيست دراز
نبرم نام فراقت، که گناهيست کبير
بارها پيش تو اين نامه فرستادم، ليک
ديرها شد که جواب تو نياور بشير
چون رسد نامه وصل تو به من؟ چونکه ز کبر
نام من خود ننويسي و نگويي به دبير
گوش بر ناله من دار و ببين حال دلم
تا ننالم به خدايي ،که سميعست و بصير
ناگزيرست که با خولي تو درسازد دل
که ندارد نظر از ديدن روي تو گريز
فاش کرد اوحدي اين واقعه بر پير و جوان
که: تو معشوق جواني و منت عاشق پير