شماره ٣٩٩: شهر بگرفت آن کمان ابرو به بالاي چو تير

شهر بگرفت آن کمان ابرو به بالاي چو تير
خسروان را جاي تشويشست ازان اقليم گير
بردمش پيش اميري، تا بخواهم داد ازو
چون بديد او را، ز من آشفته دل تر شد امير
هر دبيري را که فرمايم نبشتن نامه اي
پيش او جز شرح حال خويش ننويسد دبير
آن تن همچون خمير سيم و آن موي دراز
کرد باريکم چو مويي کش برآرند از خمير
ميل عاشق چون کند دلبر؟ چو نپسندد رقيب
داد مسکين کي دهد سلطان؟ چو نگذارد وزير
در دل او عاقبت يک روز تاثيري کند
ناله و آهي که هر شب ميرسانم تا اثير
هر که همچون اوحدي خود را نخواهد مبتلا
گو: نظر کمتر فکن بر روي يار بي نظير