شماره ٣٩٠: نيک ميخواهي که: از خود دورم اندازي دگر

نيک ميخواهي که: از خود دورم اندازي دگر
و آن دل سنگين ز مهر من بپردازي دگر
آتشي در من زدي از هجر و ميگويي: مسوز
با من مسکين سر گردان نميسازي دگر
دل ز من بردي و گويي: با تو بازي ميکنم
راست ميپرسي؟ به خون من همي بازي دگر
پرده اي انداختي بر روي و سيلي در گذار
تا مرا در آتش اندوه نگذاري دگر
زان همي ترسم که: چون فارغ شوي از قتل من
روي را رنگين کني و زلف بترازي دگر
بسته اي بر ديگرانم باز و مي دانم که چيست؟
ايمنم کردي که پنهان بر سرم تازي دگر
سختم از حضرت جدا کردي و از درگاه دور
آه! اگر بر حال من چشمي بيندازي دگر
مفلس و بيمايه مگذارم چنين، گر هيچ وقت
تازه خواهي کرد با من عهد انبازي دگر
اوحدي را خون همي ريزي، که دورش ميکني
صوفي کافر نخواهي کشتن، اي غازي، دگر