شماره ٣٨٩: دلبر من بر گذشت همچو بهاري دگر

دلبر من بر گذشت همچو بهاري دگر
بر رخش از هفت ونه، نقش و نگاري دگر
گفتمش: اي جان، بيا، دست به ياري بده
گفت: نيارم، که هست به ز تو ياري دگر
گفتمش: آخر مکن بيش کنار از برم
گفت: دلم مي کند ميل کناري دگر
گفتمش: از هجر تو گشت نهارم چو ليل
گفت: ازين پيش بود ليل و نهاري دگر
گفتمش: از وصل تو آن من خسته کو؟
گفت که: فردا کنم بر تو گذاري دگر
گفتمش: امروز کن، گر گذري ميکني
گفت که: فردا کنم بر تو گذاري دگر
گفتمش: از کار تو نيک فرو مانده ام
گفت: برو بعد ازين در پي کاري دگر
گفتمش: اي بي وفا، عهد همين بود و مهر؟
گفت که: مي آورند چند قطاري دگر
گفتمش: آن دل که من پيش تو دارم، بده
گفت: به از من ببين مظلمه داري دگر
گفتمش: ار ديگري عاشق زارم کند؟
گفت: به دست آورم عاشق زاري دگر
گفتمش: ار اوحدي نيست شود در غمت
گفت: به از اوحدي هست هزاري دگر