شماره ٣٨٣: تن به تو دادم، دل و جانش مبر

تن به تو دادم، دل و جانش مبر
دل برت آمد، ز جهانش مبر
از دل من گرچه گرو مي بري
اول بازيست، روانش مبر
دشمن من بر دهنت سود لب
او چه شناسد؟ به زبانش مبر
گر سرم از پاي تو دوري کند
باز بجز موي کشانش مبر
گفت: شبي دست بگيرم ترا
زلف تو، باز از سر آنش مبر
روي نهان کردي و بردي دلم
گرنه ببازيست، نهانش مبر
عقل، که شاگرد سر زلف تست
او بگريزد، به دکانش مبر
تا کمر زر ندهد دست من
دست بگير و به ميانش مبر
اوحدي ار بنده روي تو نيست
بند کن و جز به سگانش مبر