شماره ٣٧٩: بگشاي ز رخ نقاب ديدار

بگشاي ز رخ نقاب ديدار
تا نگذرد از درت خريدار
اين پرده که بر درست بردر
وين سايه که بر سرست بردار
گفتي: بنشين که من بيايم
بنشينم و نيستي تو آن يار
کز ياري من نيايدت ننگ
وز صحبت من نباشدت عار
زين قاعده و خلاف بگذر
و آن داعيه در غلاف بگذار
تا کي باشيم پس بر در؟
وز هجر تو کرده رخ به ديوار
هر کس به حساب تار و پودست
ما با سخن تو در شب تار
پنداشتمت که: مهرباني
و آن نيز خيال بود و پندار
سر در سر کار عشق کرديم
و اگه نشدي، زهي سر و کار؟
هر لحظه مکن بکشتنم زور
هر روز مکن بهشتنم زار
يا آن دل برده باز پس ده
يا اين تن مرده نيز بگذار
مپسند که از فراق رويت
فرياد برآرم اوحدي وار