شماره ٣٧٨: وقت گلست، اي غلام، روز مي است، اي پسر

وقت گلست، اي غلام، روز مي است، اي پسر
شيشه بيار و قدح، پسته بريز و شکر
جامه زهدي، که بود بر تن ما، تنگ شد
باده صافي بيار، جامه صوفي ببر
اي صنم چنگ ساز، تن چه زني؟ رود زن
اي بت عاشق نواز، غم چه خوري؟ باده خور
مي که تو داري به کف روزي و مقسوم تست
تا نخوري قسم خود وعده نيايد به سر
چون به يقين خورد نيست روزي خود را، تو نيز
دير چه پايي؟ بنوش، تا برسي زودتر
اي که ميان بسته اي باز به خون ريز ما
چند ز مسکين کشي؟ کار نداري دگر؟
بار تو من برده ام، بر دگري مي خورد
رنج زيادت ببين، کار سعادت نگر
روز و شبم بردرت، ديده به اميد تو
از در وصلي درآي، تا ندوم دربدر
در دل من سوز عشق شعله زن آمد و ليک
زانچه مرا در دلست هيچ نداري خبر
باده بياور، که هيچ توبه نخواهند کرد
مدعي از وعظ خشک، اوحدي از شعر تر