شماره ٣٧٣: من کشته عشقم،خبرم هيچ مپرسيد

من کشته عشقم،خبرم هيچ مپرسيد
گم شد اثر من،اثرم هيچ مپرسيد
گفتند که: چوني؟ نتوانم که بگويم
اين بود که گفتم، دگرم هيچ مپرسيد
فردا سر خود مي کنم اندر سر و کارش
امروز که با درد سرم هيچ مپرسيد
وقتي که نبينم رخش احوال توان گفت
اين دم که درو مي نگرم هيچ مپرسيد
بي عارضش اين قصه روزست که ديديد
از گريه شام و سحرم هيچ مپرسيد
خون جگرم بر رخ و پرسيدن احوال؟
ديديد که: خونين جگرم، هيچ مپرسيد
از دوست بجز يک نظرم چون غرضي نيست
زان دوست بجز يک نظرم هيچ مپرسيد
از دست شما جامه دو صد بار دريدم
خواهيد که بازش بدرم هيچ مپرسيد
با اوحدي اين ديده تر بيش نديديم
بالله ! که ازين بيشترم هيچ مپرسيد